داستان آناهیتا

ساخت وبلاگ
امیر سمامی:
#امیرسمامی
#آناهیتا
قسمت سوم
چشم هایم می سوخت .بوی بنزین موجب شده بودکه سردرد شدیدی داشته باشم ،نمیدانم چنددقیقه یا چند ساعت به خواب رفته بودم.این خواب طبیعی بود یابه دلیل تزریق یاضربه ای اتفاق افتاده بودفقط احساس سردردشدید داشتم.تاریکی اتاق که درآن چشم گشودم مرابه سمت نوری که ازلای دراتاق واردمی شد کشانده بود.سکوت همه جارافراگرفته وفقط گاهگاهی صدای پایی شنیده میشدکه ازمقابل اتاقم می گذشت.هنوزنمی دانستم کجاهستم وچرابه این مکان انتقال پیداکردم .چنددقیقه ای گذشت تااینکه صدای مردانه ای فریاد می زدو به زیردستش مدام بدوبیراه می گفت مرابه خود آورد و تازه متوجه شدم دربازدداشت به سرمی برم بی آنکه بدانم جرمی مرتکب شده ام یانه ؟صداهرلحظه بلندتروخشن ترمی شد وفریاد می زد.
- آبروی سی ساله ام رابردید.شما نتونستیدیک شهرروبرای دو ساعت کنترل کنید
- سردار.این موضوع ربطی به امنیت ملی نداره
- بله.امااگه اتفاقی می افتاد چطورتوجیه ش می کردین .
- اون فقط یه زن بودکه مقابل مغازه همسرش حاضرشده بود.یه مسئله خانوادگی وشخصی
- اماهمین مسئله شخصی کل شهرروبه گندکشید به طریقی که تمام ورودی هاوتقاطع شهردچارترافیک شد.
- سردارهنوزکه موردی پیش نیومده.شماخودتون رو ناراحت نکنید.
- بایدحواسم بیشتربه این موردمی بود.چطورممکنه این اتفاق همزمان بشه باعبورسران مملکتی ازاین منطقه . حالا زیر نگاهاشون به عنوان یک مدیرعالی رتبه ی بی لیاقتم
ازلابه لای حرفای آن هایک چیزایی دستگیرم شدفهمیدم باردیگربه کاهدان زدم ویک موضوع شخصی تبدیل به خطرانداختن امنیت ملی شده . و لابد برای همین موضوع حالاداخل این چهاردیواری تاریک و نمور سرمی کنم وشایداگرازعبورسران عالی رتبه مملکتی خبرداشتم دست به این کاراحمقانه درچنین شرایطی نمی زدم. خودم را به درب اتاق رساندم شاید بتوانم ازلای دربه بیرون نگاهی بیندازم وقتی عمود وبه ارتفاع یک مترخیزبرداشتم توانستم انتهای راهروراببینم . برروی یکی ازصندلی ها بهرام نشسته وسرش را میان دودستش گرفته وبه زمین خیره شده بود.نمی دانم باید از او متنفرمی شدم یادلم برایش می سوخت ویافریادمی زدم و دشنامش میدادم.یاعذرخواهی میکردم که باعث همه ی این دردسرها بودم
اما ته دلم راضی بودچون امروزتنها روزی بودکه من به میل خودم لحظاتی را زندگی کردم واین بغض چندین ساله رافریاد می زدم.
احساس سبکی می کردم انگارتازه ازمادرمتولد شده ام و می دانستم که دیگرجایگاهی درخانه ی بهرام ندارم .خدای من بچه ها،دخترها.چه بلایی سرشان می آیدمن باعث بی آبرویی آنهاهم شدم.همسایه ها در موردمن چه فکرمی کنندمدام باخودم کلنجارمی رفتم ومی گفتم:
-آخه اونا جزظاهرماجراکه همه چیزروبراه بود چیزی دیگه ای نمی دونن خانه ی آنچنانی ،اتومبیل 120 میلیونی،بچه های شاد ومودب )
حالادیگرهرکسی درموردمن هرطوری که می خواست فکرمیکرد .شایداز نظرآنها خوشی زیادبه دلم زده بودوداشتم بازی درمی آوردم.یابحث یک ارتباط بافرد دیگری مطرح می شدشاید هم عده ای فقط آنهایی که درزندان خانه هاشان زندانی باشندو فقط زنها می دانستند که من چراوچه کارکردم وته دلشان به من احسنت هم می گفتند .زیرسقف هرخانه ای قیامتی برپاست ولی بیرون ازآن سایرین بی اطلاعند .
بایدخودرابه دست تقدیرمی سپردم چون دیگرازدستم کاری ساخته نبود من محکوم به اغتشاش وبه خطرانداختن امنیت ملی شده بودم و همه ی شواهدموجودعلیه من بود تنها چیزی که می توانست مرا از این گرفتاری نجات بدهد قضاوت منطقی وانسانی یک قاضی بود و خدامی دانست که چه سرنوشتی برای من رقم خواهد خورد.حتی اگر ازاین ماجراخلاص شوم آزادی ازآن زندگی وزندان برایم مثل یک رویاو خواب وخیال است .

این داستان ادامه دارد....

کانال شعر و داستان
آناهیتا
امیرسمامی حائری
@amirsamamih

telegram.me/amirsamamih
https://telegram.me/amirsamamih

وبلاگ امیر سمامی...
ما را در سایت وبلاگ امیر سمامی دنبال می کنید

برچسب : داستان آناهیتا,داستان فیلم آناهیتا,داستان اسطوره آناهیتا,داستان معبد آناهیتا,داستان فیلم سینمایی آناهیتا,داستان عاشقانه آناهیتا,دانلود داستان آناهیتا,داستان من و آناهیتا, نویسنده : iamirsamamie بازدید : 295 تاريخ : پنجشنبه 18 شهريور 1395 ساعت: 15:39