آناهیتا .داستان

ساخت وبلاگ

#امیرسمامی
آناهیتا
فصل اول
قسمت اول
غروب آن روزتابستانی هواگرگ ومیش بودوخیابانهای بلوار شلوغ از ازدحام آدم هایی که بعدازظهریک روزگرم دم کرده راپشت سر گذاشته بودندوداخل پیاده روقدم میزدند.همین کاررابرایم دشوارترمی کرد بااین همه شایداین تنهاتصمیم زندگی من بود وباید اجرا می شد .ماشین راازپارکینگ خارج کردم وبطرف مقصدحرکت کردم
وقتی به مغازه ی چنددهنه ی بهرام رسیدم اتومبیل رابطریقی در عرض خیابان پارک کردم که هرگونه عبورومروری امکان پذیر نبود وازصندوق عقب ظرف بنزین رابرداشتم مقابل مغازه ایستادم.بهرام پشت میزدرحال گفتگو باتلفن بودوقتی چشمش به من افتاد انگارکه جن دیده باشد از جایش بلند شد.گوشی راروی میز کارش انداخت وآرام آرام ازمغازه خارج شدومقابلم ایستاد خواست چیزی بگویدکه فورا دستم راکنارلبم به علامت سکوت آوردم وگفتم :
- فقط یک کلمه بهرام .چیزی نگو فقط آره یا نه .
بهرام درجااین پاوآن پاکرد وخواست مرا آرامترکند.گفت :
- بایدباهم حرف بزنیم ...
که من میان حرفش دویدم وگفتم :
- فقط یک کلمه ...
شایدباورنمیکردکه این تصمیم مثل خوره 22سال تمام وجودم راذره ذره خورده بودوبایدعملی میشد.گامی جلوترگذاشت که من تهدیدش کردم وتمام ظرف چهارلیتری بنزین راروی سرخودم خالی کردم و فندکی که شایدحتی نمی توانستم بخوبی ازآن استفاده کنم رابه نشانه ی ترساندن او مقابل خودگرفتم وگفتم :
- فکرکردی شوخی می کنم .فقط یک کلمه ...آره یا نه
نمی دانم این عمل من وگفتگوی با بهرام چقدرطول کشید وقتی به خودم آمدم که صدای بوق ماشین های خیابان توسط ماشین من مسیرآنهامسدود شده بود ونورچراغ های گردان مامورپلیس وآتش نشانی همه جارا احاطه کرده بود .به اطرافم دقیق شدم یک آن متوجه سایرین هم شدم.
درشعاع اطراف50 متری من بیش ازچهارصدیاپانصدنفرجمع شده بودند،
هرکسی چیزی می گفت ومرابه عنوان کسی که می خواهد بهرام را تهدید نماید یاخودرابه قتل برساند نشان میداد.تراقیک خیابان باعث شده بود که هرکسی اتومبیلش راخاموش کرده وازآن خارج شود وبه ماتوجه کند.عده ای هم که دورتربودند ازساختمان های اطراف از پنجره طبقات مختلف نظاره گربودند .
هیچ کس فکرنمیکرد روزی فردی ازخانواده ی بهرام که درشهر دارای حرمت وعنوان مهندس بود وکسی که درساخت وسازبرج و خانه هاامین ومحترم مردم بوداین گونه مقابل زنی تنها سکوت نماید وآن زن خودرا تهدید به خودسوزی کند .
اتومبیل مرسدس بهرام کمی جلوترازمغازه پارک بود ودراین هیاهو میدیدم که شاگردمغازه تلاش میکندازجمع مردم وکنارمغازه اتومبیل را دور کند . تمام این مدت شایدکمترازده یا پانزده دقیقه طول نکشید وقتی به خودآمدم که دیدم بهرام مقابلم ایستاده ومراتهدید می کند اگرفکرمی کنی کاردرستی انجام میدهی پس فندک را شعله ورکن......
ادامه دارد
@amirsamamih

امیر سمامی:
#امیرسمامی
#آناهیتا
قسمت دوم
باورم نمی شد همان بهرامی باشد که ادعا میکرد من همه ی زندگی بهم ریخته وآشفته گذشته اش رابعدازآن ازدواج ناموفق سروسامان داده ام وحالاهمان زن داردخودرابه خاطراحقاق حق زنانه اش که یک مُهر ناچیز درشناسنامه به عنوان طلاق است ازبین می برد .
مگرانتظارم بعنوان یک زن چیززیادی بودکه نخواهم بعداز22سال تحمل شرایط نامطلوب آزادزندگی کنم ونخواهم سایه هیچ مردی به عنوان فقط سایه بالای سرم باشد آن هم سایه ای که کسان دیگری اوراهدایت میکردند وتفاوت سن موجب شده بودکه من باید سکوت میکردم وفقط شنونده می بودم حتی اگرحرف اودرست نباشد.
جسارت من بحدی رسیده بودکه فریاد میزدم وتهدیدمی کردم.کسی که شایدتاامروزبرایش رعایت موارد ادب،پوشش،گفتاروآداب رسوم مهم بود وتاکنون ازاوهیچ کسی کلام درشتی نشنیده بود وشهره بود به زنی که با وقارکامل درخانواده ی حیدرپورزندگی می کند .به عبارتی عروس حیدرپورکسی است که توانسته اوضاع آشفته ی بهرام راباداشتن یک فرزند پسراز همسرگذشته اش به سروسامان برساند.نمی دانم مدتی که کمترازنیم ساعت طول کشید چه نکاتی را با فریاد و تهدیدبه بهرام گوشزد می کردم واو تنهامقابلم ایستاده بود و مراتشویق به کارم می کرد .
خدای من، برایش هیچ فرقی نداشت که درکنارش باشم یانه،زندگی کنم یابه این زندگی نکبت بارخاتمه بدهم.سرم دورمی زدوچشمم جایی را به وضوح نمی دید.
بطورمبهم سایه هایی رامی دیدم که درآمدوشدبودندوکسانی که مرا باانگشت به دیگری نشان میدادند ، صدای بوق ماشین ها،آژیر آمبولانس، نورفلش عکاس هاوخبرنگارها،اتومبیل آتش نشانی، نور چراغ اتومبیل ها که هوای آن عصرتابستانی راکمی روشن ترمی کرد سرم دورمی زدوبوی تندبنزین که تمام تنم به آن آغشته بودمدام به بینی ام می رسیدوحالت غیرعادی برایم ایجادکرده بود.دراین اوهام و تصاویر نامشخص اطراف غوطه وربودم که دستی ازپشت مچ دست راستم راگرفت.دستی قوی ومردانه که توانایی خارج کردن و حتی حرکت دادن انگشتانم رانداشتم .اگرچه هنوزچهره اش راندیده بودم اماحدس می زدم باید مردی قوی هیکل باشدکه این چنین بند بند استخوان های دستم دردگرفته و توان حرکت نداشتند.به سختی به طرفش برگشتم و زنی سیاه پوش رامقابلم دیدم که دستبند به دور دستم می زد ومرا به کاپوت ماشین چسبانده بود .
بهرام به طرفم آمد ومقابلم ایستاد اگرچه سروصدای افراد که دورمان جمع شده بودند مانع می شدتاکلامی رابین هم رد وبدل کنیم تنها چیزی که ازآن لحظه به خاطردارم سیلی محکمی است که بهرام به گوشم نواخت و لبهایش مدام حرکت می کرد و فریاد می زد درحالیکه من چیزی نمی شنیدم .
بایدازاول می دانستم که توانایی به آتش کشیدن خود راندارم و نمی توانم ازاین طریق به حق وحقوقی که ازآن محرومم دست پیدا کنم .شایدتنهانکته ی مثبتی که دراین حرکت وجود داشت خراب کردن چهره ی بهرام وخانواده اش دراذهان عمومی بود واینکه دیگران بدانند پشت این چهره ی زیباوقامت کشیده وهیکل نسبتا بزرگ وورزیده چیزدیگری هم پنهان شده که درجمع خانواده آن قدرمحبوب وستودنی نیست.وازاینکه توانسته بودم بعداز22سال یکی ازحرف هایی راکه مدام باتهدیدمطرح میکردم به عمل نزدیک کنم اگرچه بازمعتقدبودم که امروز بازنده ی این میدان کسی جزمن نبود .
اید داستان ادامه دارد....

وبلاگ امیر سمامی...
ما را در سایت وبلاگ امیر سمامی دنبال می کنید

برچسب : داستان آناهیتا,دانلود داستان آناهیتا, نویسنده : iamirsamamie بازدید : 316 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 1:39